بزرگنمایی:
یک آتشنشان به مناسبت هفتمین سالگرد شهادت آتشنشانان حادثه ساختمان پلاسکو، خاطرهای از مشاهدات عینیاش از این حادثه را بیان کرد.
سعید کمانی» آتشنشانی که با شجاعت و شهامت تا آخرین لحظه روی بالابر آتشنشانی در عملیات حریق پلاسکو ماند جان مردم را نجات داد و آن روزها تصاویرش پربازدید شد، از خاطرات آن روز تلخ میگوید.
30 دی 1395، ساختمان 54 ساله پلاسکو در مقابل چشمان هزاران نفر آتش گرفت. از این ساختمان بهعنوان نخستین آسمانخراش و ساختمان مدرن خاورمیانه یاد میشد. 17 طبقه داشت و تقریبا 560 واحد تجاری. هنوز چند دقیقه از شروع آتشسوزی نگذشته بود که تصاویر لحظه به لحظه اتفاقات آن جا در شبکههایاجتماعی پربازدید شد. دیگر شاهدان فروپاشیدن پلاسکو، تنها عابران و حاضران خیابان جمهوری نبودند، حالا میلیونها ایرانی با قلبشان آن خیابان و اتفاقات پلاسکو را نظاره میکردند و نگران بودند. «سعید کمانی»، آتشنشانی است که در لحظه فروریختن ساختمان در بلندترین ارتفاع ایستاده بود، آتش را اطفا میکرد و جان چندین نفر را نجات داد.
او تا آخرین لحظه یعنی حتی لحظه فروریختن پلاسکو هم دست از انجام وظیفه و فداکاری برای هموطنانش برنداشت و همچنان روی بالابر آتشنشانی برای خارج کردن مردم و همکارهایش از ساختمان، خودش را به آب و آتش میزد. او بعد از پایان عملیات، متنی در پیج شخصیاش منتشر کرد که در شبکههای اجتماعی پربازدید شد و مورد توجه قرار گرفت. کمانی در آن متن نوشته بود: «من زندهام؛ نگران نباشید. آخرین نردبان که ستون از بغلش رد شد، من توش بودم. خداوند خواست زنده موندم. اما به من و آقامحمود آسیب جزئی رسیده. ماشین هم آسیب دیده. متاسفانه به چشم، شاهد آوار شدن ساختمان بودم و همکارانم رو در بدترین شرایط دیدم. ما برگشتیم ایستگاه. ماشین هم از عملیات خارجه، چون آسیب دیده...». در پرونده امروز به سراغ او رفتیم تا برای ما از مشاهدات عینیاش از آن حادثه تلخ بگوید.
فکر نمیکردم آتشسوزی آن قدر حاد باشد
سعید درباره اولین لحظاتی که به ماموریت برای اطفای حریق پلاسکو اعزام شدند، میگوید: «درباره روزی که این اتفاق افتاد، راستش را بخواهید ما فکر نمیکردیم که آتشسوزی آنقدر حاد باشد. یادم هست صبح که آمدیم محل کار و شیفت را تحویل گرفتیم، ما را اعزام کردند. وقتی آدرس را گفتند که آتشسوزی در خیابان جمهوری است، من تعجب کردم که چرا آن جا. بالاخره زمانی که از بزرگراه آزادگان به خیابان آزادی پیچیدیم و دود را دیدم، متوجه شدم که مسئله بسیار جدی و خطرناک است. با دیدن حجم و وسعت دود، دلهره شدیدی در ما ایجاد شد و فهمیدیم که حادثه خیلی بزرگتر از آن چیزی است که فکرش را میکردیم. اگرچه روزی که این اتفاق افتاد، مسیر به نسبت خلوت بود. تا نزدیک محل حریق آمدیم که به دلیل حضور مردم ترافیک بسیار سنگینی شده بود. در این فاصله که میرفتیم، مردم خیلی همکاری کردند و راه را برایمان باز میکردند.»
روی نردبان 54 متری بودم
از این آتشنشان درباره اولین لحظاتی میپرسم که به محل حادثه رسیدند که میگوید: «آن زمان ما دو ماشین متفاوت داشتیم که برای عملیات به تمام نقاط تهران اعزام میشدند. این ماشینها تخصصی بودند و میتوانستند در عملیاتهای مربوط به ساختمانهای بلند، استفاده شوند. به محضی که به آن جا رسیدیم، کار اطفای حریق یک ضلع ساختمان را به ما سپردند. ما هم بلافاصله و بدون فوت وقت شروع به کار کردیم. ساختمان کاملا در آتش میسوخت و نیروهای آتشنشانی هم به شدت مشغول کار و اطفای حریق بودند. ما هم تمام 54 متر نردبان را باز کرده بودیم و کار اطفای طبقات بالا را انجام میدادیم و فاصلهمان هم با ساختمان بسیار کم بود، چیزی در حدود دو یا سه متر. تا این که بعد از مدتی اولین نشانههای ریزش را در ضلع شرقی ساختمان دیدیم».
مشکل این بود که کسبه دستور تخلیه را جدی نمیگرفتند
«ما در ضلع جنوبی با دوتا بالابر و 3 تا نردبان کار میکردیم. از زمانی که رسیدیم آن جا، یک ساعت و نیم عملیات انجام دادیم تا اینکه ضلع شرقی ساختمان یک نشستی کرد و تکان کوچکی خورد؛ بنابراین این تکان نشان داد که احتمال ریزش ساختمان هست. ما صدای بیسیم را داشتیم که اعلام شرایط بحران و خطر شد و گفتند که همه ساختمان را ترک کنند و بیرون بیایند. یعنی دستور تخلیه صادر شد.» او با این مقدمه ادامه میدهد: «ما با این نردبانهایی که داشتیم، تا جایی که توانستیم مردم را از ساختمان خارج کردیم و به منطقه امن رساندیم. فقط یک مشکلی بود که بعضی کسبهای که آن جا بودند، به خاطر مال و اموالی که داشتند، بیرون نمیآمدند و به عبارتی، دستور تخلیه را جدی نمیگرفتند. به همین دلیل یک سری بچههای آتشنشانی حتی تا زمان نشست و فروریختن ساختمان بیرون نیامدند، چون داشتند همه تلاششان را برای راضی کردن افراد و خروج از ساختمان به کار میگرفتند. اصلا به همین دلیل، کار پیچیده شده بود. بعد از چند دقیقه هم، نشست دوم اتفاق افتاد که یک قسمتی از ساختمان از طبقه شش و هفت به پایین ریخت و تعدادی از همکاران من در همان لحظه شهید شدند.»تند. به همین دلیل یک سری بچههای آتشنشانی حتی تا زمان نشست و فروریختن ساختمان بیرون نیامدند، چون داشتند همه تلاششان را برای راضی کردن افراد و خروج از ساختمان به کار میگرفتند. اصلا به همین دلیل، کار پیچیده شده بود. بعد از چند دقیقه هم، نشست دوم اتفاق افتاد که یک قسمتی از ساختمان از طبقه شش و هفت به پایین ریخت و تعدادی از همکاران من در همان لحظه شهید شدند.»
جان رفقایم باارزشتر از خودم بود
او درباره گیر کردن تعدادی از آتش نشانها در راهپلهها در زمان خروج میگوید: «بله، عدهای از بچهها در راهپلهها گیر کرده بودند، چون حجم دود غلیظی در راهپلهها وجود داشت. آن جا بود که دستور صادر شد مبنی بر این که بالابرها از طریق نردبان اقدام به خارج کردن افراد از پنجرههای ساختمان کنند. بلافاصله بعد از صدور دستور شروع کردیم به خارج کردن بچهها. اما متاسفانه پشت خیلی از پنجرهها فنس کشیده بودند و همین مانع خروج بچهها میشد. ماندیم و تا لحظه آخر ماشین را تکان ندادیم. گفتیم که جان رفقایمان برایمان با ارزشتر است و اگر قرار به افتادن اتفاقی باشد، برای همهمان میافتد و اگر مقدر باشد که زنده بمانیم هم که خب میمانیم. اما متاسفانه خیلی طول نکشید که مقابل چشمان من، ساختمان فرو ریخت و بچههایی که پشت فنسها گیر کرده بودند هم با آن به پایین رفتند.»
در زمان ریزش، در فاصله 1.5متری ساختمان بودم
کمانی که تا آخرین لحظه و حتی در زمان ریزش ساختمان دست از تلاش برنمیدارد، درباره آن لحظات تلخ و ترسناک و ریزش ساختمان 17 طبقه در مقابل چشمهایش میگوید: «زمان ریزش ساختمان من تا آخرین لحظه در فاصله 1.5 متری با ساختمان در طبقات آخر مشغول اطفای حریق بودم. ریزش اول که اتفاق افتاد، یک عده از همکارانم زیر آوار ماندند. در همان لحظه من هم فکرش را میکردم که جانم در خطر است، اما نمیشد که دست از تلاش بردارم و جمع کنم بروم. باید کار را انجام میدادم. بچهها هم یک سری داخل بودند، درست نبود که کسی بخواهد پا پس بکشد و همه تا آخرین لحظه ماندند. در همین شرایط بود که ساختمان ناگهان در مقابل چشمهای من آوار شد و مرگ را به چشمهای خودم دیدم. یک ستونی آمد و مستقیم برخورد کرد به ماشین ما که من روی بالابر آن قرار داشتم. من آن لحظه احساس کردم که کارم تمام است. از ترس دیگر گذشته بود و پذیرفتم که قرار است تا ثانیههایی دیگر بمیرم. این چیزی است که در آن جا برایم اتفاق افتاد.»
آماده پرتشدن از ارتفاع 54 متری در آتش بودم!
«من بهت زده شده بودم و کاری از دستم برنمیآمد. دو ستون در مقابلمان بود که یکی از آنها به سمت سبدما آمد و به فاصله سه متر از من رد شد. این صحنه را دیدم و با خودم گفتم: تمام شد! حتما به ماشین میخورد و در اثر ضربه از این 54 متر ارتفاع پرت میشوم پایین.» این آتشنشان درباره لحظاتی که ساختمان پلاسکو در فاصله 1.5 متریاش در حال ریختن بوده، ادامه میدهد: «ستون دوم هم سمت راست ما افتاد و به عقب ماشین ما برخورد کرد. من همین طور که سرجایم ایستاده بودم، بدنم از ترس قفل شده بودو توان حرکت نداشتم. ستون دوم دقیقا از بغل گوش راننده رد شد.
آن لحظه با خودم گفتم این یکی حتما باعث انحراف ماشین و سبب میشود که از این ارتفاع سقوط کنم داخل حریق. همان جا بود که اشهد خودم را خواندم. ماشین محکم تکان خورد و من را با کمر به زمین زد. من هم که کاملا سست شده بودم و توان انجام کاری را نداشتم. سبدی که داخلش بودم مدام لنگر میانداخت و به طرفین تاب میخورد و هر لحظه منتظر آن بودم که مرا داخل حریق بیندازد. در آن لحظات فکر میکردم که حتما راننده ماشین، آقای محمدی هم شهید شده است. همین تاب خوردنها ادامه داشت تا درنهایت ثابت ایستاد. بیسیم زدم و همکارم را صدا کردم: «محمود، محمود، من را بکش بیرون». صدا از بیسیم همکارم نیامد و گفتم که حتما شهید شده است. تمام آسمان را دود و گرد و خاک گرفته بود و چیزی به چشم دیده نمیشد. تنها فریادهای «یاحسین» به گوش میرسید و صدای گریه بلند بچهها از پایین. جانی در بدنم نبود و به شدت آسیب دیده بودم. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که نردبان اضطراری را باز کنم و با هرزحمتی که بود خودم را به پایین برسانم. رسیدم پایین و دیدم محمود آن لحظه که شاهد افتادن ستون بوده به جای فرار مانده و ماشین را ترک نکرده بود، اما تنها کاری که توانسته بود انجام دهد، پناهگرفتن زیر عرشه ماشین بود که همین موضوع جانش را نجات داد. نکته جالب این است که او هم فکر میکرد من در بالا شهید شدهام. وقتی همدیگر را دیدیم باورمان نمیشد که زندهایم.»
بعد از عملیات فقط با پدر و مادرم تماس گرفتم
از او میپرسم که وقتی پایین آمدید با چه صحنهای مواجه شدید که میگوید: «تا ارتفاع 10 متری از سطح زمین هیچچیز جز دود و گردوخاک دیده نمیشد. حدود 45 متر را پایین آمدم بدون آن که چیزی از زمین را ببینم. وقتی به سطح زمین رسیدم، از نردبان پایین آمدم و همانجا نشستم. حدود یک ساعت ماندیم و بعد برگشتیم به ایستگاه خودمان و تمام طول مسیر هم گریه میکردیم. ماشین را که آسیب جدی دیده بود، به ایستگاه برگرداندیم. در آن لحظات، خیلی با من تماس میگرفتند که حالم را بپرسند. من فقط با خانهمان تماس گرفتم و به پدر و مادرم گفتم که نگران نشوند و من زندهام. اما خب، دوستان زیادی در آن لحظات با من تماس میگرفتند تا جویای حالم شوند یا از آخرین شرایط پلاسکو بپرسند که سرانجامش چه شده است. آن موقع من حال و حوصله پاسخ به تماسها را نداشتم. هم خیلی ناراحت بودم، هم خسته. توان این که پاسخ تک تک تماسها را بدهم، نداشتم.» او در پایان درباره این که آیا حادثه پلاسکو در دیدگاهاش نسبت به شغل آتشنشانی هم تغییری ایجاد کرده یا نه، میگوید: «به کارم نه، اما به خیلی چیزهای دیگر چرا. اگر تا قبل از این خیلی چیزها برایم مهم بود، الان در نظرم کوچکترین اهمیتی ندارند، چون من لحظه آخر را دیدهام. لحظهای که دیگر هیچچیز مهم نیست».
منبع: خراسان